شاهپسند

آمار

  • امروز: 15
  • دیروز: 1
  • 7 روز قبل: 66
  • 1 ماه قبل: 396
  • کل بازدیدها: 9253
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

ان شاءالله عروسی دخترعمو

31 خرداد 1395 توسط زینب نژاد سبحانی

زمان جنگ برادری ازمازندران می خواست اعزام شود.مادرش هی می گفت ننه کی برمی گردی؟یک نگاهی کردسرسفره وگفت ان شاءالله عروسی دخترعموبرمی گردم.دخترعموش هشت سالش بود.همه خندیدند،اوهم رفت وشهیدشد اماجسدش برنگشت.مفقودالاثربود.یک سال،دوسال،سه سال،…تاسال هشتم که گفتند بدنش پیداشده.یک مشت استخوان راآوردند تحویل مادر دادند.مادرنشست کنار این بدن،حالا امشب چه شبیه!شب عروسی دخترعموش.

عروسی به هم خورد.دخترعمویک گوشه ای نشسته،یک دختر۱۶ساله،توی دلش گفت حالا یک مشت استخوان چه وقت آمدنش بود.حالا فردا می آمد،امابه کسی نگفت.یک وقت خوابش برد.دچارکابوس شد.دید افتاده توی یک منجلابی وفرو می رود.هرچه می خواست دادبزند صدایش درنمی آمدوبیشتر فرومی رفت.فقط دستش بیرون مانده بود.دلش شکست گفت خدایایعنی هیچ کس نیست به دادمن برسه؟من نمی خوام بمیرم.یک وقت دست غیبی آمد واین دخترراکشیدبیرون ویک گوشه ای گذاشت.باخودش گفت خدایااین دست چی بود؟ازکجاآمددراین تاریکی دیجورظلمات دنیاوآمدومرانجات داد.صدای غریبی گفت دخترعمو این دست همان یک مشت استخوانی بود که دیشب آمد.

عشق یعنی استخوان ویک پلاک          سال ها تنهای تنها زیرخاک

                              مشاهده شده درکرامات شهدا ص۲۶

 1 نظر

فرمانده احمد

30 خرداد 1395 توسط زینب نژاد سبحانی

ازکنارجاده ردمی شدیم که حاج احمدمتوسلیان،یک جوان بسیجی رادیدکه اسلحه اش رابه شکل نامناسبی حمل می کرد.رفت جلو وباصدای بلندبه اوگفت برادرمن!مگه توبسیجی نیستی؟این چه وضع حمل اسلحه اس؟فرمانده ی توکیه که حتی تفنگ دست گرفتنوبهت یادنداده؟

این درحالی بودکه حاج احمد می دانست که آن بسیجی نیروی خودش است.بسیجی که خیلی جاخورده بود،بغضش گرفت وگفت چرابامن اینطوری صحبت می کنی؟اصلا می دونی فرمانده ی من کیه؟فرمانده ی من برادر احمده.جرات داری بیاباهم بریم پیشش تاحالتوبگیره وبفهمی که بابسیجی اینطوری صحبت نمی کنن.اگه جرات داری اسمتوبگوتاشکایتتوبه برادراحمدبکنم.فقط بعدش فرارکن واین طرف ها پیدات نشه.

حاج احمدنگاهی به بسیجی کردویک دفعه به التماس افتادکه برادر!توروبه خدامنوببخش،توروبه خداحرفی به برادراحمدنزن،منومی کشه

غلط کردم،حلالم کن.

بسیجی بادیدن چشمان حاج احمدکه نمناک شده بودوصورتش راترکرده بود،دلش سوخت وگفت باشه!حالادیگه گریه نکن.چیزی به برادراحمدنمی گم.حاج احمد باجوان روبوسی کردوبعدازتشکرازاوجداشد.

چندروزبعدوقتی درمراسم صبحگاه قرارشدفرمانده ی لشکربرای نیروهاصحبت کند،بسیجی بادیدن حاج احمدبغضش ترکید.

 1 نظر
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

شاهپسند

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • مهدویت
  • رهبرفرزانه ما
  • دلنوشته
  • ماه رمضان
  • مذهبی
  • آداب اسلامی
  • ادب بندگی
  • احکام
  • حکایات خواندنی
  • شهدا
  • احادیث
  • اهل بیت علیهم السلام
  • امام خمینی
  • نماز
  • ادب بندگی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کاربران آنلاین

  • مدرسه علميه حضرت فاطمه الزهراء سلام الله عليها آمل
  • زفاک
  • غزال

رتبه

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس