ان شاءالله عروسی دخترعمو
زمان جنگ برادری ازمازندران می خواست اعزام شود.مادرش هی می گفت ننه کی برمی گردی؟یک نگاهی کردسرسفره وگفت ان شاءالله عروسی دخترعموبرمی گردم.دخترعموش هشت سالش بود.همه خندیدند،اوهم رفت وشهیدشد اماجسدش برنگشت.مفقودالاثربود.یک سال،دوسال،سه سال،…تاسال هشتم که گفتند بدنش پیداشده.یک مشت استخوان راآوردند تحویل مادر دادند.مادرنشست کنار این بدن،حالا امشب چه شبیه!شب عروسی دخترعموش.
عروسی به هم خورد.دخترعمویک گوشه ای نشسته،یک دختر۱۶ساله،توی دلش گفت حالا یک مشت استخوان چه وقت آمدنش بود.حالا فردا می آمد،امابه کسی نگفت.یک وقت خوابش برد.دچارکابوس شد.دید افتاده توی یک منجلابی وفرو می رود.هرچه می خواست دادبزند صدایش درنمی آمدوبیشتر فرومی رفت.فقط دستش بیرون مانده بود.دلش شکست گفت خدایایعنی هیچ کس نیست به دادمن برسه؟من نمی خوام بمیرم.یک وقت دست غیبی آمد واین دخترراکشیدبیرون ویک گوشه ای گذاشت.باخودش گفت خدایااین دست چی بود؟ازکجاآمددراین تاریکی دیجورظلمات دنیاوآمدومرانجات داد.صدای غریبی گفت دخترعمو این دست همان یک مشت استخوانی بود که دیشب آمد.
عشق یعنی استخوان ویک پلاک سال ها تنهای تنها زیرخاک
مشاهده شده درکرامات شهدا ص۲۶