حکایت چاکری که ازدست شاه میوه تلخی رابارغبت خورد
شاه مهربان وبنده نوازی بودکه به خدمتکاران وزیردستان خود توجه ویژه ای داشت.روزی شاه به غلامش میوه ای دادوغلام آن رابا میل وشادی فراوان خورد.شاه متوجه این مسأله گشت،از این رو کنجکاوشدتابفهمدکه آن میوه چه مزه ای دارد.پس به اوگفت:مقداری از آن میوه رابه من بده تابچشم،غلام فرمان شاه رااطاعت کرد ویک تکه از آن میوه رابه اودادتابخورد.شاه وقتی میوه راچشید متوجه شد که بسیار تلخ وبدمزه می باشد.پس به غلام روکرد وگفت:آن گونه که تو این میوه را می خوردی،من فکرکردم که باید میوه ای شیرین وخوشمزه باشد،اما این گونه نبودواین میوه بسیار تلخ است،توچگونه آن راخوردی؟غلام جواب داد:شاها!شما همیشه بنده نوازی کرده وچیزهایی به من می دهید که همه آنها خوب ونیکو است این بار هم که میوه ای به من دادید،اما تلخ وبدمزه بود،با وجود این،من باکمال میل آن راخوردم ،با یک بار تلخی صدمه ای به من نمی رسد.درعوض آن،شمابارها وبارها چیزهای با ارزش وشیرین به من داده اید.
…پس هدهدخطاب به مرغ غمگین گفت:اگر درراه رسیدن به سیمرغ ،برای تودرد ورنجی هم پدید آید آن را محنت وغم مپندار،بلکه آن وسیله ای برای رشد وتکامل توست.افرادبلندمرتبه وبزرگ هیچ وقت درزندگی خودبرای غم واندوهی که به آنها می رسد،بهایی نمی دادندواز کنار آنهاباصبوری ومتانت می گذشتند.انسان باید در زندگی،راه خود رابشناسد وبا اندکی تلخی ،چهره درهم نکندوغصه نخورد،چراکه این تلخی ورنج،در ذات ومایه زندگی وجود دارد.هیچ نانی بدون خون دل خوردن وهیچ نام وشهرتی بدون رسوایی به دست نمی آید.
برگرفته از کتاب منطق الطیر عطارنیشابوری